رؤیای شبانه
ابوالحسن صادقی
میچکد ازابر چشمان اشک رؤیای شبانه
یادم آرد کاروانی سوی دشتی شد روانه
گردش یک روز رنگین از کران تا بی کرانه
کودکی شش ماهه بودم من به رسم کودکانه
در بیابانی عطشناک تشنگی کردم بهانه
غنچه ای پژمرده بودم روی دستی عاشقانه
بر فراز دست بابا می شنیدم این ترانه
بشنو از من کودک من تشنگی باشد بهانه
از کمان، تیری سه شعبه شد گلوی من نشانه
آسمان رنگین شد از خون باز باران با ترانه
***
یادم آید ظهر خونین سجده های عارفانه
می شکست آوای «هل من» آن سکوت بی کرانه
شمر با شمشیر بران سوی بابا شد روانه
از لب تیغ برنده موجی از خون شد فشانه
در طوافش سیلی از خون رأس بابا در میانه
زیر لب با ناله عمه گفت باران با ترانه
***
آه از آن عصر تیره سایه زد بر آشیانه
ناگهان رعدی به خیمه می کشید آتش زبانه
در بیابان می دویدیم ما به ضرب تازیانه
روی انبوهی خس و خار با دو پای کودکانه
همچو آهوئی هراسان دور می گشتم زخانه
می شنیدم در اسارت رازهای جاودانه
قصه های خون و آتش از لب چرخ زمانه
وه چه زیبا بود باران بس چه دلکش این ترانه
اربعینی زین مصیبت بود رؤیای شبانه
اربعین 1390